تنم کوفته است. امروز توی حموم جا به جا کبودی دیدم. کبودیهایی که درد میکند. نفس کشیدن هم سخت شده از بس دندههام درد میکنند. و ذهنم، ذهنم از نگاههاشان خالی نمیشود.
بوده که بسیاری بارها در اعوان جوانی بحث کرده باشم و حتی بدترش مثلا باتومی. اما هیچگاه آدمیانی که اینچنین از انسانیت تهی باشند را ندیده بودم. آدمیانی تهی از انسانیت، تو بگو زامبی، که حلقه زده بودند گردم و .... آدمهای بیاخلاق، آدمهای پرعقده، آدمهایی که زور داشتند و کثافتی در درون.
من چهارده سال بود برای هیچ اتفاقی اقدامینکرده بودم. هیچ جا حاضر نشده بودم. اصلا امیدی نداشتم که بروم. باور نداشتم این راه راهیست که باید. این بار بعد از چهارده سال رفتم که احتمالا ذرهای از دینام را ادا کنم.
برگشتم؛ و حالا به خودم مدیونم. دردِ تن تسکین میپذیرد با ژلوفن و متاکاربامول و ناپروکسن. خاطرات فراموش میشوند با پروپرانولول. اما من چهارده سال بود که متجاوزان را ندیده بودم.
یکی از دلایل رفتنم راستش سوای احساس دِین و باید و ... این بود که، حالا که دیگر جوان و پر شر شور نیستم بروم و ببینم. بروم و ببینم چقدر اینجا شبیه سوریه و افغانستان و اتریش و آلمان و چک و روسیه و ... و حتی غزهی این روزها است. کنجکاو بودم که آیا اینجا همین است که آنجا بود؟
بله بود. اینجا و همهجا متجاوزها از یک سنخاند. شرف ندارند و دردندهخویاند.
چرا این مدت حواسم نبود ؟ چرا باور کردم چون امیدی نیست پس هیچ کاری نباید کرد؟ مگر اصلا امید بوده که تعیین میکرده بایدهامان را؟ اصلا مگر نامیدی نباید تعیین کننده باشد؟ نامیدی از انسانها. تماشای ابتذال بشر. مگر اینها نیستند که
بایدهارا معین میکنند؟
چرا غافل شده بودم!!!
۰۳/۱۱/۲۶