بالاخره طلسم را شکستم و دکتر زنان نوبت گرفتم. یک آن استرسی تمام وجودم را گرفتم. انگار قرار است بروم و به من بگویند که سرطان دارم. حدس میزنم که دارم اما مواجههاش ترسناک است احتمالا. میروم تا ببینم چه خبر است و به تمام خیالات و پندارهایم سر و شکلی بدهم.
مدتیست حال و حوصلهی نوشتن را ندارم.
با سج دو بار دیدار داشتم. خوب بود و دلنشین و البته خسته کننده.
احساس میکنم سین با من وارد رقابت شده و کاش اینطور نبود. اصلا حوصلهی رقابت و حسادت ندارم. هیچ دلم نمیخواهد دوستی و رفاقتمان را این چیزهای مزخرف خدشهدار کند.
مدتیست پر حرف شدهام. شاید اصلا همین است که نمیآیم و اینجا نمینویسم! هرچه هست پرحرف شدهام و این خودم را که دارد دوباره شبیه به بیست سال پیشش میشود دوست ندارم. باید کمیموقرتر بشوم.
برای سال جدید؟ راستش برنامهام که همان پروژهی پذیرش است، اما اگر بیماریای مانع نشود. بیماریهای سختِ تن تا روان و تا ...
بعد هم باید دکتر روان نوبت بگیرم.
امسال خیلی ولخرجی دم عید داشتم و بعد سالها کلی خریدهای غیرضروری کردم. هنوز هم ذهنم بدنبال خرید است. امیدوارم کمیخودم را جمع کنم و حالا تا کمیو واقعا کمیپول دستم رسیده بیجنبگی نکنم.
سین روی اعصابم است. کاش دست از سر منِ بینوا بردارد. حقیقتا من مایهی حسادت نیستم، اما او میخواهد در همه چیز سر باشد و این شاید اذیتش میکند!
فعلا همین و همین
۰۳/۱۲/۲۶