بعد از چهارده سال؛ مطمئن نیستم که میروم جوانیی بر باد رفتهام را فریاد بزنم یا دِینام را به آن سه تن. اما راستش اینجا مته به خشخاش نمیگذارم. اینجا هرچه باشد، یک بایدی پساش هست. بایدی که هیجان و ترس را با هم در من روشن میکند. یاد آن سالِ شوم. آن دویدنها و اشکآورها. یاد زندانی شدن بهارهها. یاد اعدامها. یادها ... یادها نمیگذارند به خواب بروم. قرص خوابم را خوردم و منتظرم اثر کند. ذهنم هزار جا میرود. به دستگیر شدههای امشب. به کشته شدههای آن سالها. به جشن عروسی در میانهی خون. باید شاهین نجفی گوش کنم. نکند ...
۰۳/۱۱/۲۵