آنقدر دلم گرفته و بیقرار و کلافهام که قابل وصف نیست. اتفاقات این روزها زیاد بود. یکی دختر دوماش به دنیا آمد، یکی آمد این ور آب، یکی رفت، یکی دیوانهام کرد، و و و
دیروز هرچقدر سیگار میکشیدم فایده نداشت. میشد یک پاکت را تمام کنم اما فقط بخاطر پولش دست کشیدم از ادامه. دیروز نقطهی اوج بود. صبح بهتر بودم اما باز بهم ریختم. دتیا به نحو بدی سگی شده برایم و تاب و تحمل هم ندارم.
فردا احتمالا سین را میبینم. بعد از چقدر سال؟! نمیدانم. پیشفرضی دارم که آدم دو دره بازیست فلذا باید حواسم باشد. اگرچه آنقدرها که ادایش را درمیآورد زرنگ نیست. مص دوشنبه قرار است برود. قشنگ احساس پرندهای در قفس مانده را دارم که پرندهی دیگر را دارند آزاد میکنند. خوشا به حالش ...
از دیروز غرور و تعصب را شروع کردهام و هم بدم میاید از نثرش و هم به نحو خالهزنکانهای کنجکاوم. از طرفی یاد نوجوانی و کتابهای آن زمانها میاندازدم. عشق و علاقه و سیگنال و اشارات نظر و ....
گه تو همهشان.
به نحو بدی هم احساس پری و بیاشتهایی دارم و اصلا از این حس اعصابم خرد شده و دلم میخواهد هی بخورم بلکه آن قسمت ادراک لذتم فعال شود.
مثل یخ زدههایم. یخ زده در آلاسکا .... آه که چه حسرتی به گور خواهم بر .... حسرت قطب ... حسرت فضا ... حسرت ....
زندگی عرصهی من نبود.
۰۳/۱۲/۰۱