ترس تمام وجودم را گرفته. من دوبدنهای بسیاری در این خیابانها داشتم. اما هیچوقت اینجور نه.
ترس از ناکسان. نامردمان. بیشرفها.
دستت بسته است وقتی کثافتی جلوی رویت شاخه شونه میکشد، که هیچ از معنای انسانیت نمیداند. تو گویی گرگی مقابلت است.
تا به امروز مواجههی رودررو با گرگ نداشتم. چشمان باز، دستهای قوی و سفت. توهین و بیادبی تا به سر حد کمال.
من؟ حیران بودم. حیران.
ترس اما حالا نشسته به جانم. به هر صدایی میلرزم. به هر صدایی میپاشم، میترسم.
من ترسیدم از گرگهایی که آمده بودند که بترسانند. آنها پیروز شدند؛ من ترسیدم. مثل سگ ترسیدم.
کی و چطور اینقدر ترسو شدم؟
من دوست ندارم هزینهای بدهم که دیگران را هم درگیر کند. من آدم این میدان نیستم. من محتسب شدهام و در جنگ بیاد رند باشی.
شاید همهاش بهانهاست. و من فقط ترسیدم.
زبان گرگ چشمان تیز و بران و چنگالهایش است. کلامش تهدید. عملش خون.
من نمیتوانم با گرگ در بیفتم. متاسفم که انقدر ضعیف شدهام اما همینم؛ ترسیدهای.
۰۳/۱۱/۲۵