loading...

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

بازدید : 1
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 6:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

داری مقاومت می‌کنی اما نشونه‌ها همه حاکی از اینه که تقلا نکن که در باتلاق هر تقلایی بدتره. داری سعی می‌کنی به روال همین دو هفته‌ای که گذشت پیش ببری و داری به خودت می‌گی می‌تونی. ته دلت اما می‌دونی که نمی‌تونی و ته‌ترِش هم دلت نمی‌خواد که نتونی.
چرا وقتی که داشته خوب پیش می‌رفته یهو همه چیز به فاک بره؟
چرا باید انقدر انسان بدبخت و مستضعف باشه؟

بعد می‌بینی خسته‌ای از این انسان بودنه.
بعد می‌بینی «که چی‌ها» هستند که دارند ردیف میشن.
اما تو می‌دونی با «که چی‌»ها چه کنی، تو فقط نمی‌دونی با بند نشدنت‌هات چه کنی. [دیشب «تری»ام رو نخوردم. شاید از اونه!]

آخه من نمی‌خوام ببازم ... یه بار محض دلخوشی هم که شده من برنده باشم. آخه مگه کجای این نظامِ بی‌نظم عیب می‌کنه اگه یه بار یه بدبختی بتونه نبازه! بتونه همون بمونه و لااقل گه‌تر نشه!

نمی‌شه؟
انجیر می‌خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه؟


آخ حسین پناهی لازمم چقدر و می‌دونم اگر بشنوم‌اش کارم تمومه.
بهتره ادامه ندم که طعمه‌ی بی‌مقداری بشم.

۰۴/۰۲/۱۸

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 1
شنبه 19 ارديبهشت 1404 زمان : 6:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

مدتی بود حالم خوب بود. حال عمومی‌ام. این هم همزمان بود با کمتر در جمع دوستانه (!!) بودن. پیش‌ترش آدم شادتری بودم اما نوسانات روحی‌ام هم شدید بود. شادی‌های زیاد در حضور آدم‌ها و بعد حالات خراب و در هم و بر هم. سیگار کشیدن و پرخوری و کلا دور شدن از خودم زیاد بود اما حالات شادم هم زیاد. اما مدتی بود حالات خوشم و یا خوبم بیشتر شده بود. نوسانات کم. مصرف سیگار و نوشیدنی کم و خلاصه اوضاع تحت کنترل بود.

باز جلسات جان گرفته. دورهمی‌ها هم. باز دارد حالم بد می‌شود. مسئله هم نه اورثینک و اینها که فقط خسته‌ کننده‌ست دیدن آدم‌ها و بدی‌هایشان.

چرا؟ مگر خودت همینقدر آدم و بد نیستی؟ چرا بقیه نه؟. اصلا وقتی می‌توانی خودت را تحمل کنی با علم بیشتری که به کثافت‌های درونت داری، چرا بقیه نه؟ نه اینکه بی‌اخلاقی‌ها و بد‌ها و .. آنها نفعی از تو زایل می‌کند ولی بی‌اخلاقی‌های خودت منتفعت می‌کند؟

می‌بینی! مسئله آن چیزهای ارزشمند نیست، آنها همه اداست و الا ما هم همانیم که بقیه. مسئله منافع است، خودخواهی و ....

خسته نباشی!

۰۴/۰۲/۰۵

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 0
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

حالم بده و خیلی بد.

بغض مثل یه دست قوی و وحشی داره گلوم رو فشار میده. تیروئید ؟ نمی‌دونم، هر کوفتی هست فقط میدونم حالم بده. حالم خیلی بده. دلم می‌خواد زار بزنن.

بعد از اون تیکه‌ای که ی‌ر گفت بعضیا واسه تعطیلات میان، و امروز که دیدم همه مقام و منصبی دارند و منی که هیچی نه در دست دارم و نه در پیش‌رو داغون‌تر شدم.

البته قرین روزهای تخمک‌گذاری و چه و چه هم هست و من بغض دارم. اشکم نمیاد دلم می‌خواد حتی یکی بزنه زیر گوشم.
دردِ بی دردی؟ اعتیاد به غمی‌یا رنجی یا دردی یا هر کوفتی ...؟ نمی‌دونم! شایدم تیروئید باشه یا هر کوفتی .... !

۰۴/۰۱/۲۷

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 0
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

روز شلوغ و بی‌جهتی بود. جز نشستن با بچه‌ها و دری‌وری هیچ چی نداشت.

حالا؟ افسرده‌ام. حالم خرابه. هم واسه دری وری‌های بسیار و هم چون فهمیدم س‌ر مامانش بد حاله و هزارتا مشکل دیگه داره و و و

خورد تو ذوقم از فهمیدن همین یه ذره بدبختی‌اش و فکر می‌کنم بیشتر هم هست.

اون خ لاشی کاش بکشه بیرون از خلایق‌اش.

این خ لاشی هم حکم همون روزیه که نمک هم گندیده.

چه گندی واقعا... چه گندی

۰۴/۰۱/۲۶

آنی که می‌نویسد

بازدید : 0
چهارشنبه 2 ارديبهشت 1404 زمان : 8:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

دیشب یه شعر مثل جلبک چسبیده بود به مغزم و کنار نمی‌رفت. تو شلوغی‌های خونه‌ی مامانینا یهو می‌دیدم دارم با خودم زمزمه می‌کنم.

الان یهو یادم افتاد به دیشب و شده خوره‌ی مغزم که اون شعر چی بود!
انسان (لااقل موردِ من) موجودی عجیبه. اصلا نمی‌فهممش! چته آخه ؟ چرا همش داری خودت رو می‌گوایی!

۰۴/۰۱/۲۱

آنی که می‌نویسد

بازدید : 4
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 15:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

باز بی‌قرارم. دارم کار دست خودم می‌دهم. آن دشمن درون دارد طمینه‌سازی می‌کند. گریزی هست؟ واقعا نمی‌دانم چه در پیش‌روست اما کاش باز هم گند نزنم.

۰۳/۱۲/۲۹

آنی که می‌نویسد

بازدید : 4
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 15:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

نه حال افسرده دارم نه هیچی. ولی دلم بی‌دلیل می‌خواد گریه کنم. دلیلی هم نیست که این گره رو باز کنه. قرص‌هامو می‌خورم. روزها بد و خوب می‌گذره. فعلا هیچی نیست حتی غمی‌قابل اشاره تا بهانه و علت بشه برای اشک‌هام.

یه چیزی هست البته. دلم می‌خواد عاشقی کنم. عاشقم بشه کسی و دوسم داشته باشه مثل کتابل. خب نمیشه، میدونم پس بیخیال چته؟

کاش ض‌ا دوستم میداشت به جای بازی بی حاصل. ولی واقعا فقط از اینکه دوسش دارم لذت می‌بره و هیچی و هیچی.

خوابم میاد. باید زودتر میومدم می‌نوشتم. ذهنم پره و آرامش می‌خوام.

آه‌‌‌ای یقین گم شده ...

۰۳/۱۲/۲۸

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 5
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 15:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

بالاخره طلسم را شکستم و دکتر زنان نوبت گرفتم. یک آن استرسی تمام وجودم را گرفتم. انگار قرار است بروم و به من بگویند که سرطان دارم. حدس می‌زنم که دارم اما مواجهه‌اش ترسناک است احتمالا. می‌روم تا ببینم چه خبر است و به تمام خیالات و پندارهایم سر و شکلی بدهم.

مدتی‌ست حال و حوصله‌ی نوشتن را ندارم.

با س‌ج دو بار دیدار داشتم. خوب بود و دلنشین و البته خسته کننده.

احساس می‌کنم سین با من وارد رقابت شده و کاش اینطور نبود. اصلا حوصله‌ی رقابت و حسادت ندارم. هیچ دلم نمی‌خواهد دوستی و رفاقتمان را این چیزهای مزخرف خدشه‌دار کند.

مدتی‌ست پر حرف شده‌ام. شاید اصلا همین است که نمی‌آیم و اینجا نمی‌نویسم! هرچه هست پرحرف شده‌ام و این خودم را که دارد دوباره شبیه به بیست سال پیشش می‌شود دوست ندارم. باید کمی‌موقرتر بشوم.

برای سال جدید؟ راستش برنامه‌ام که همان پروژه‌ی پذیرش است، اما اگر بیماری‌ای مانع نشود. بیماری‌های سختِ تن تا روان و تا ...
بعد هم باید دکتر روان نوبت بگیرم.
امسال خیلی ولخرجی دم عید داشتم و بعد سال‌ها کلی خریدهای غیرضروری کردم. هنوز هم ذهنم بدنبال خرید است. امیدوارم کمی‌خودم را جمع کنم و حالا تا کمی‌و واقعا کمی‌پول دستم رسیده بی‌جنبگی نکنم.
سین روی اعصابم است. کاش دست از سر منِ بی‌نوا بردارد. حقیقتا من مایه‌ی حسادت نیستم، اما او می‌خواهد در همه چیز سر باشد و این شاید اذیتش می‌کند!

فعلا همین و همین

۰۳/۱۲/۲۶

آنی که می‌نویسد

بازدید : 6
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

گفتم مگر یک بار هم که شده از مادرجون سوءاستفاده نکنم برای روزهای پی‌ام‌اس ولی نشد. فقط خیالم راحته به اون غمش جولان ندادم که الکی برچسب دلتنگی برای مادرجون رو برجسته کنم.
به همین کفایت کردم که متوجه‌ام که نبودنش یه میخ داغی در گوشتمه. هربار که اسمی‌ازش میاد یا خاطره‌ای یهو من مثل آدمی‌که حواسش نیست و پاش میره رو لبه‌ی پرتگاه، وحشت برم میداره. پرتگاه دیدن نبودنش.
ادامه نمی‌دم چون از عصر دلم گریه می‌خواست و الان که دارم می‌نویسم دارم شره می‌کنه و ترجیح میدم گریه‌ی بی‌بهانه‌ی ناشی از تغییرات هورمونی‌ام رو پای مادرجون نریزم.

ولی همینقدر که، نبودن، ناشی از مردن عجب اتفاق مهیبیه!!!

۰۳/۱۲/۱۲

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 5
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 18:36
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

حالم بد نیست، غمی‌هم نیست. فردا تولدم است و دیگر خیلی جدی و رسمی‌وارد دهه پنجاه می‌شوم.
چی می‌خواستیم چی شد! البته که چیزی نمی‌خواستم اما چیزی که شد را هم انتظار نداشتم. کجا در مخیله‌ام می‌گنجید که چهل ساله‌ای پر سودا و تمنا و ناکام و آلوده دامن باشم؟
راستش حال ندارم درباره‌ی خودم و حالاتم و مواجهه‌ام با روز تولد چهل سالگی را بنویسم. اصلا مواجهه‌ی خاصی نیست. کمی‌تمنا و کمی‌دلزده.
واقعا آدم‌های چهل ساله همه اینجورند؟ انقدر بی‌میل و پرتمنا! انقدر سردرگم! انقدر ناکام که هنوز مثل روزهایی که دختری نوجوان بودم دلم توجهی خالص می‌طلبید؟

خسته‌ام. یکسالی که گذشت خیلی دوروبر خودم را با آدم‌ها (دوست) شلوغ کردم. خیلی فرصت‌های خلوت کردنم کمتر شده و خیلی بی‌میلم حتی به آن روزها اگرچه میل دارم اما یک احساس دوگانه است شاید.

دلم می‌خواهد برگردم به غم‌های کوچکم، به دنیای کوچک، به زندگی خلوتم.
خسته‌ام از تمنای بی‌معنی

۰۳/۱۲/۱۰

آنی که می‌نویسد

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 14
  • بازدید ماه : 130
  • بازدید سال : 681
  • بازدید کلی : 711
  • کدهای اختصاصی