داری مقاومت میکنی اما نشونهها همه حاکی از اینه که تقلا نکن که در باتلاق هر تقلایی بدتره. داری سعی میکنی به روال همین دو هفتهای که گذشت پیش ببری و داری به خودت میگی میتونی. ته دلت اما میدونی که نمیتونی و تهترِش هم دلت نمیخواد که نتونی.
چرا وقتی که داشته خوب پیش میرفته یهو همه چیز به فاک بره؟
چرا باید انقدر انسان بدبخت و مستضعف باشه؟
بعد میبینی خستهای از این انسان بودنه.
بعد میبینی «که چیها» هستند که دارند ردیف میشن.
اما تو میدونی با «که چی»ها چه کنی، تو فقط نمیدونی با بند نشدنتهات چه کنی. [دیشب «تری»ام رو نخوردم. شاید از اونه!]
آخه من نمیخوام ببازم ... یه بار محض دلخوشی هم که شده من برنده باشم. آخه مگه کجای این نظامِ بینظم عیب میکنه اگه یه بار یه بدبختی بتونه نبازه! بتونه همون بمونه و لااقل گهتر نشه!
نمیشه؟
انجیر میخواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه؟
آخ حسین پناهی لازمم چقدر و میدونم اگر بشنوماش کارم تمومه.
بهتره ادامه ندم که طعمهی بیمقداری بشم.
۰۴/۰۲/۱۸