loading...

اینگونه‌ام

دقیق‌ترین نسخه از خودم که می‌شناسم

بازدید : 10
جمعه 30 اسفند 1403 زمان : 15:36
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

بالاخره طلسم را شکستم و دکتر زنان نوبت گرفتم. یک آن استرسی تمام وجودم را گرفتم. انگار قرار است بروم و به من بگویند که سرطان دارم. حدس می‌زنم که دارم اما مواجهه‌اش ترسناک است احتمالا. می‌روم تا ببینم چه خبر است و به تمام خیالات و پندارهایم سر و شکلی بدهم.

مدتی‌ست حال و حوصله‌ی نوشتن را ندارم.

با س‌ج دو بار دیدار داشتم. خوب بود و دلنشین و البته خسته کننده.

احساس می‌کنم سین با من وارد رقابت شده و کاش اینطور نبود. اصلا حوصله‌ی رقابت و حسادت ندارم. هیچ دلم نمی‌خواهد دوستی و رفاقتمان را این چیزهای مزخرف خدشه‌دار کند.

مدتی‌ست پر حرف شده‌ام. شاید اصلا همین است که نمی‌آیم و اینجا نمی‌نویسم! هرچه هست پرحرف شده‌ام و این خودم را که دارد دوباره شبیه به بیست سال پیشش می‌شود دوست ندارم. باید کمی‌موقرتر بشوم.

برای سال جدید؟ راستش برنامه‌ام که همان پروژه‌ی پذیرش است، اما اگر بیماری‌ای مانع نشود. بیماری‌های سختِ تن تا روان و تا ...
بعد هم باید دکتر روان نوبت بگیرم.
امسال خیلی ولخرجی دم عید داشتم و بعد سال‌ها کلی خریدهای غیرضروری کردم. هنوز هم ذهنم بدنبال خرید است. امیدوارم کمی‌خودم را جمع کنم و حالا تا کمی‌و واقعا کمی‌پول دستم رسیده بی‌جنبگی نکنم.
سین روی اعصابم است. کاش دست از سر منِ بی‌نوا بردارد. حقیقتا من مایه‌ی حسادت نیستم، اما او می‌خواهد در همه چیز سر باشد و این شاید اذیتش می‌کند!

فعلا همین و همین

۰۳/۱۲/۲۶

آنی که می‌نویسد

بازدید : 10
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 18:36
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

گفتم مگر یک بار هم که شده از مادرجون سوءاستفاده نکنم برای روزهای پی‌ام‌اس ولی نشد. فقط خیالم راحته به اون غمش جولان ندادم که الکی برچسب دلتنگی برای مادرجون رو برجسته کنم.
به همین کفایت کردم که متوجه‌ام که نبودنش یه میخ داغی در گوشتمه. هربار که اسمی‌ازش میاد یا خاطره‌ای یهو من مثل آدمی‌که حواسش نیست و پاش میره رو لبه‌ی پرتگاه، وحشت برم میداره. پرتگاه دیدن نبودنش.
ادامه نمی‌دم چون از عصر دلم گریه می‌خواست و الان که دارم می‌نویسم دارم شره می‌کنه و ترجیح میدم گریه‌ی بی‌بهانه‌ی ناشی از تغییرات هورمونی‌ام رو پای مادرجون نریزم.

ولی همینقدر که، نبودن، ناشی از مردن عجب اتفاق مهیبیه!!!

۰۳/۱۲/۱۲

آنی که می‌نویسد

برچسب ها
بازدید : 10
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 18:36
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

حالم بد نیست، غمی‌هم نیست. فردا تولدم است و دیگر خیلی جدی و رسمی‌وارد دهه پنجاه می‌شوم.
چی می‌خواستیم چی شد! البته که چیزی نمی‌خواستم اما چیزی که شد را هم انتظار نداشتم. کجا در مخیله‌ام می‌گنجید که چهل ساله‌ای پر سودا و تمنا و ناکام و آلوده دامن باشم؟
راستش حال ندارم درباره‌ی خودم و حالاتم و مواجهه‌ام با روز تولد چهل سالگی را بنویسم. اصلا مواجهه‌ی خاصی نیست. کمی‌تمنا و کمی‌دلزده.
واقعا آدم‌های چهل ساله همه اینجورند؟ انقدر بی‌میل و پرتمنا! انقدر سردرگم! انقدر ناکام که هنوز مثل روزهایی که دختری نوجوان بودم دلم توجهی خالص می‌طلبید؟

خسته‌ام. یکسالی که گذشت خیلی دوروبر خودم را با آدم‌ها (دوست) شلوغ کردم. خیلی فرصت‌های خلوت کردنم کمتر شده و خیلی بی‌میلم حتی به آن روزها اگرچه میل دارم اما یک احساس دوگانه است شاید.

دلم می‌خواهد برگردم به غم‌های کوچکم، به دنیای کوچک، به زندگی خلوتم.
خسته‌ام از تمنای بی‌معنی

۰۳/۱۲/۱۰

آنی که می‌نویسد

بازدید : 10
چهارشنبه 14 اسفند 1403 زمان : 18:36
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

آنقدر دلم گرفته و بی‌قرار و کلافه‌ام که قابل وصف نیست. اتفاقات این روزها زیاد بود. یکی دختر دوم‌اش به دنیا آمد، یکی آمد این ور آب، یکی رفت، یکی دیوانه‌ام کرد، و و و

دیروز هرچقدر سیگار می‌کشیدم فایده نداشت. می‌شد یک پاکت را تمام کنم اما فقط بخاطر پولش دست کشیدم از ادامه. دیروز نقطه‌ی اوج بود. صبح بهتر بودم اما باز بهم ریختم. دتیا به نحو بدی سگی شده برایم و تاب و تحمل هم ندارم.

فردا احتمالا سین را می‌بینم. بعد از چقدر سال؟! نمی‌دانم. پیش‌فرضی دارم که آدم دو دره بازی‌ست فلذا باید حواسم باشد. اگرچه آنقدرها که ادایش را درمی‌آورد زرنگ نیست. م‌ص دوشنبه قرار است برود. قشنگ احساس پرنده‌ای در قفس مانده را دارم که پرنده‌ی دیگر را دارند آزاد می‌کنند. خوشا به حالش ...
از دیروز غرور و تعصب را شروع کرده‌ام و هم بدم میاید از نثرش و هم به نحو خاله‌زنکانه‌ای کنجکاوم. از طرفی یاد نوجوانی و کتاب‌های آن زمان‌ها می‌اندازدم. عشق و علاقه و سیگنال و اشارات نظر و ....

گه تو همه‌شان.

به نحو بدی هم احساس پری و بی‌اشتهایی دارم و اصلا از این حس اعصابم خرد شده و دلم می‌خواهد هی بخورم بلکه آن قسمت ادراک لذتم فعال شود.

مثل یخ زده‌هایم. یخ زده در آلاسکا .... آه که چه حسرتی به گور خواهم بر .... حسرت قطب ... حسرت فضا ... حسرت ....

زندگی عرصه‌ی من نبود.

۰۳/۱۲/۰۱

آنی که می‌نویسد

بازدید : 11
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 7:06
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

تنم کوفته است. امروز توی حموم جا به جا کبودی دیدم. کبودی‌هایی که درد می‌کند. نفس کشیدن هم سخت شده از بس دنده‌هام درد می‌کنند. و ذهنم، ذهنم از نگاه‌هاشان خالی نمی‌شود.

بوده که بسیاری بارها در اعوان جوانی بحث کرده باشم و حتی بدترش مثلا باتومی. اما هیچ‌گاه آدمیانی که اینچنین از انسانیت تهی باشند را ندیده بودم. آدمیانی تهی از انسانیت، تو بگو زامبی، که حلقه زده بودند گردم و .... آدم‌‌های بی‌اخلاق، آدم‌های پرعقده، آدم‌هایی که زور داشتند و کثافتی در درون.


من چهارده سال بود برای هیچ اتفاقی اقدامی‌نکرده بودم. هیچ جا حاضر نشده بودم. اصلا امیدی نداشتم که بروم. باور نداشتم این راه راهی‌ست که باید. این بار بعد از چهارده سال رفتم که احتمالا ذره‌ای از دین‌ام را ادا کنم.
برگشتم؛ و حالا به خودم مدیونم. دردِ تن تسکین می‌پذیرد با ژلوفن و متاکاربامول و ناپروکسن. خاطرات فراموش می‌شوند با پروپرانولول. اما من چهارده سال بود که متجاوزان را ندیده بودم.

یکی از دلایل رفتنم راستش سوای احساس دِین و باید و ... این بود که، حالا که دیگر جوان و پر شر شور نیستم بروم و ببینم. بروم و ببینم چقدر اینجا شبیه سوریه و افغانستان و اتریش و آلمان و چک و روسیه و ... و حتی غزه‌ی این روزها است. کنجکاو بودم که آیا اینجا همین است که آنجا بود؟

بله بود. اینجا و همه‌جا متجاوز‌ها از یک سنخ‌اند. شرف ندارند و دردنده‌خوی‌اند.

چرا این مدت حواسم نبود ؟ چرا باور کردم چون امیدی نیست پس هیچ کاری نباید کرد؟ مگر اصلا امید بوده که تعیین می‌کرده بایدهامان را؟ اصلا مگر نامیدی نباید تعیین کننده باشد؟ نامیدی از انسان‌ها. تماشای ابتذال بشر. مگر این‌ها نیستند که بایدهارا معین می‌کنند؟
چرا غافل شده بودم!!!

۰۳/۱۱/۲۶

آنی که می‌نویسد

بازدید : 10
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 7:06
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

ترس تمام وجودم را گرفته. من دوبدن‌های بسیاری در این خیابان‌ها داشتم. اما هیچ‌وقت اینجور نه.

ترس از ناکسان. نامردمان. بی‌شرف‌ها.

دستت بسته است وقتی کثافتی جلوی رویت شاخه شونه می‌کشد، که هیچ از معنای انسانیت نمی‌داند. تو گویی گرگی مقابلت است.

تا به امروز مواجهه‌ی رودررو با گرگ نداشتم. چشمان باز، دست‌های قوی و سفت. توهین و بی‌ادبی تا به سر حد کمال.

من؟ حیران بودم. حیران.

ترس اما حالا نشسته به جانم. به هر صدایی می‌لرزم. به هر صدایی می‌پاشم، می‌ترسم.

من ترسیدم از گرگ‌هایی که آمده بودند که بترسانند. آنها پیروز شدند؛ من ترسیدم. مثل سگ ترسیدم.

کی و چطور اینقدر ترسو شدم؟

من دوست ندارم هزینه‌ای بدهم که دیگران را هم درگیر کند. من آدم این میدان نیستم. من محتسب شده‌ام و در جنگ بیاد رند باشی.

شاید همه‌اش بهانه‌است. و من فقط ترسیدم.

زبان گرگ چشمان تیز و بران و چنگال‌هایش است. کلامش تهدید. عملش خون.

من نمی‌توانم با گرگ در بیفتم. متاسفم که انقدر ضعیف شده‌ام اما همینم؛ ترسیده‌ای.

۰۳/۱۱/۲۵

آنی که می‌نویسد

بازدید : 12
سه شنبه 29 بهمن 1403 زمان : 7:06
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

بعد از چهارده سال؛ مطمئن نیستم که می‌روم جوانی‌ی بر باد رفته‌ام را فریاد بزنم یا دِین‌ام را به آن سه تن. اما راستش اینجا مته به خشخاش نمی‌گذارم. اینجا هرچه باشد، یک بایدی پس‌اش هست. بایدی که هیجان و ترس را با هم در من روشن می‌کند. یاد آن سالِ شوم. آن دویدن‌ها و اشک‌آور‌ها. یاد زندانی شدن بهاره‌ها. یاد اعدام‌ها. یادها ... یادها نمی‌گذارند به خواب بروم. قرص خوابم را خوردم و منتظرم اثر کند. ذهنم هزار جا می‌رود. به دستگیر شده‌های امشب. به کشته شده‌های آن سال‌ها. به جشن عروسی در میانه‌ی خون. باید شاهین نجفی گوش کنم. نکند ...

۰۳/۱۱/۲۵

آنی که می‌نویسد

بازدید : 12
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 9:06
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

از بس تنم درد کشیده این ایام که حواسم به دلم نبود.

دیدی بچه‌ها بهشون توجه نمیشه الکی گریه می‌کنن، بونه می‌گیرن یا خودشونو زخم می‌کنن و می‌گن ببین اوف شدم، دلم الان اونجوره.

ض رو دیدم. طبعا انتظار نداشتم حالی به هولی بشم و نه غم عاشقانه بگیرم، اما دلم گرفت چرا نشد، چرا نمیشه.

دلم می‌خواست عاشقی کنم. بدجنسانه و زرنگانه در رفت.

من خیلی پرروام که چون نشد که ابزار بشه ناراحتم. وقاحته، می‌دونم.

۰۳/۱۱/۱۱

آنی که می‌نویسد

بازدید : 13
دوشنبه 14 بهمن 1403 زمان : 9:06
آرشیو نظرات
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

اینگونه‌ام

شواهدی‌ست که نشان از آن دارد امروز روز بدی نخواهد بود. لااقل بهتر از این روزهایی که گذشت می‌شود. مثلا من نشسته‌اک پشت میز خودم، پرده‌ی پنجره را کنار زده‌ام و یه لا لباس بیشتر به تن ندارم. سوزش کلو حداقلی و سوزش بینی تقریبا نیست. همه‌ی اینها خوبند و خب می‌شود امیدوار بود که امروز روز دیگری‌ست. دیگر نه به معنای زمانی در مسیر خطی‌ی زمان، بل به جهت روزی که می‌شود گفت با روزهای قبل قرابتی ندارد و دیگریِ آنهاست.
دلم را خوش می‌کنم شاید بعد اینهمه ماه و روز بیماری حالم رو به به‌بود رفته باشد. اینجاست که ما ناگزیریم به امید و الا پس می‌مانیم. امید را می‌شود معطوف به امور بیرون از اختیار بکار برد. اموری که تحت کنترل تو نیستند.

اما خب دل به امی‌بستن در این امور هم خود رهزن است. همان اشتباه فاحش می‌تواند باشد.

نمی‌دانم. نمی‌دانم. تنها ترجیح می‌دهم این روزهای مدام بیماری تمام بشود.

۰۳/۱۱/۰۶

آنی که می‌نویسد

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 340
  • بازدید کننده دیروز : 341
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 345
  • بازدید سال : 1401
  • بازدید کلی : 1431
  • کدهای اختصاصی